میان این همه تاریکی پاییز خاکستر و کلمات مهجور شادی تا چای عصرانه ادامه پیدا نمی کند.حتی اگر مثل روز های نخستین صدایم کنی باید خیلی ساده باشم که سراغ باغ را از باد بگیرم می دانم می دانم لازم نیست نام رودی را بدانم تا بتوانم گریه کنم و تو هیچ وقت نمی خواهی باور کنی که مرگ سلطنتی ابدی دارد و ما به احترام او کلاه از سر بر میداریم و نمیخواهی برایم بگویی چرا بعد از آمدن پاییز خوشبختی و چشم های تو نایاب میشود.
حالا من چگونه بقعه ی بایزید را خواب ببینم وقتی عمر عشق و رویا این قدر کوتاه است؟وقتی زمستان زود میاید وما پایان جهان را نمی دانیم لابد میخواهی بگویی حضور همیشه مرگ نگذاشته است تا میان شب و روز فرق بگذاری باشد این هم بهانه ی دیگری برای نیامدن صبح از روزنه ی چشمهای تو به خانه ی من حالا اشکهایت را پاک کن تا برایت از نسلی بگویم که کلید خانه اش را گم کرده استاز پاییز که در روزهای دنیا راه می رودو از مادرم که شب را زیر سپیدی گیسوانش پنهان می کند تا من نترسم
دوست دارم گذری کنم به خونه ی دل آدما تا ببینم اونا تو خونه ی دلشون چی میگذره دوست دارم با دلم به سوی خدا یه پل بزنم و از پل رد بشم تا به سر منشا همه ی خوبیا ی برسم میدونی چه کیفی داره؟وقتی از پل رد میشم و به خدامیرسم یه هو دلم میلرزه این لرزشو خیلی دوست دارم . لرزیدنو سست شدن هم چیز بده ولی می گن اگه دل بلرزه محفل دلبر میشه.وقتی که دلم سبک میشه میلرزه و احساس خوبی میکنم امیدوارم دل همتون بلرزه و به اون حس قشنگ خدایی برسید.