داشتم میگفتم نقد بدی به یک کتاب نوشتهام. داشتم میگفتم کتابش چرند بود. مفت هم نمیارزید.
بابا گفت: «کبدم درد میکند.»
خواهرم یک خط دیگر تایپ کرد. به برادرم گفت: «رفتی بیرون ببین از مارکوزه چیزی درآمده»
شیفته نقاشی ونگوگم. شیفته آن ثابت قدمی یی که در زندگی داشت. در سبک نقاشی اش داشت. شیفته طرد شدنش هستم و ماندنش و بی زار بودنش از صاحبان قدرت هنری آن روز گار که آسمان همه جا همین رنگ است. وقتی مرد قدرش را دانستند. نه قدر او را. قدر طلایی که کشیده بود و حالا می بایست زینت گالری ها بشود.